پر از یه بغض تازه ام، بغضی که باید بباره و نمی باره، بغضی که منتظر یه اشاره است اما کسی نیست.

دیشب بعد از این همه سال گفت که حس میکنم نمیشناسمت، گفت اونی که باید باشی نیستی، و از همه بدتر اینکه من رو عذاب میده با سکوت طولانی خودش.

صبای من

چرا؟ چرا اینقد از من دوری؟ چرا نمیذاری با غم های تو همراه بشم و اگه مشکلی هست با هم و کنار هم اون رو تجربه کنیم؟

چرا....

چرا....

چرا....