دوست دارم
محبوب من پیراهنت را دوست دارم
یک شب سخن گفتی به آرامی و گفتم
آوای نجوا کردنت را دوست دارم
لبخند تو عطری شبیه یاس دارد
فهمیده ام خندیدنت را دوست دارم
عکس تو می فتد درون آب چون ماه
ای ماه کامل دیدنت را دوست دارم
محبوب من پیراهنت را دوست دارم
یک شب سخن گفتی به آرامی و گفتم
آوای نجوا کردنت را دوست دارم
لبخند تو عطری شبیه یاس دارد
فهمیده ام خندیدنت را دوست دارم
عکس تو می فتد درون آب چون ماه
ای ماه کامل دیدنت را دوست دارم
دوباره کوچه ام امشب تو را قدم می زد
و فکر می کنم این بار از تو دم می زد
و سنگفرش و شب و ماه و باد پاییزی
که استعاره ی شعر مرا رقم می زد
کنار خانه ی تکراریت رسیدم باز
همان شبی که دلم با دلت قدم می زد
رسیده ام به جوابت تو راست می گفتی
که منطق دگری عشق را رقم می زد
چه نقشه ها که کشیدم برای دیدن تو
و نقشه های مرا آسمان به هم می زد
میان دفتر تو می نوشتم اسمم را
و می رسید کسی و مرا قلم می زد
اگر چه بی تو رسیدم به فصل پایانی
چقدر منتظرت بوده ام؛ نمی دانی
چقدر منتظرت بوده ام که برگردی
رها کنی نگه ام را از این پریشانی
همیشه غایب این قصه بوده ای و مرا
کشانده فکر گناهت به صد پشیمانی
نخواه عذر بخواهی؛ نگو گرفتاری
نگو تو وقت نداری که سر بخارانی
همیشه در غزلم حس اتفاق کم است
به نام عشق بیا در غزل به مهمانی
تو اتفاق شو و مثل رود جاری شو
که متهم نشود شاعری به نادانی
نخند! دل خوشی ام مضحک است. می دانم
تو سالهاست که شعر وداع می خوانی
و من نشسته ام اقرار می کنم یک عمر
مرا به بند کشید آن دو چشم شیطانی
ببین به چشم نشان می دهند رهگذران
مرا که سنبل عصیانم و بد ایمانی
دوباره با غزل پوچ رنگ می بازد
نگاه خاطره در تلخ بیت پایانی
دلتنگم ازین روزگار !
که مرا سخت ز تو
دور نگه داشته است.
من ندانم چرا
روز ها بی تو به مثل سالیست طویل!
هر چقدر می دوم ومی تازم ،
باز هم روز
همان روز طویل است هنوز.
هر روز ،
روز بی تو به من می تازد!
ای کاش که این روزِ بلندم برود،
تو بیایی ز پس این روزها
ﺗﻮ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﻟﻬﺎﻡ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﯽ*
ﻣﺨﺎﻃﺐ ﺧﺎﺹ ﻫﻤﻪ ﺷﻌﺮﻫﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍﻡ !
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﻧﺎﻡ ﮔﺮﻓﺘﯽ ...
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﻓﺮﻫﺎﺩ ...
ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍﻣﯿﻦ ...
ﺩﺭ ﺷﻌﺮﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﺍﻣﺎ
ﻧﺎﻡ ﺗﻮ ﻧﺎﻣﺮﯾﯽ ﺳﺖ!
ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻧﻮﺷﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍ ﺯﺩﻥ ﻧﺎﻣﺖ
ﻫﻤﻪ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺮﮔﺮﺩﻧﺪ
ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﺳﺖ، ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﻋﺎﺩﺕ ﻛﺮﺩﻡ*
ﺍﯾﻦ ﮔﻨﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﺟﺎﻥ ﺗﻮ ﻋﺎﺩﺕ ﻛﺮﺩﻡ
ﺟﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﮔﻨﺠﺸﮏ ﺯﯾﺎﺩ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ...
ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺗﻮ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩﻡ
ﮔﺮﭼﻪ ﮔﻠﺪﺍﻥ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺧﺸﻚ ﺷﺪﻥ ﻣﯽﺗﺮﺳﺪ
ﺑﻪ ﺗﻪ ﺧﺎﻟﯽ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺗﻮ ﻋﺎﺩﺕ ﻛﺮﺩﻡ
ﺩﺳﺘﻢ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩﯼ ﯾﻚ ﻟﻤﺲ ﺑﻬﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﺍﺳﺖ
ﺑﺲﻛﻪ ﺑﯽﭘﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﻋﺎﺩﺕ ﻛﺮﺩﻡ
ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﻡ ﺁﺧﺮ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﻧﮕﺎﺭ
ﺑﻪ ﻧﺪﺍﻧﺴﺘﻦ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺗﻮ ﻋﺎﺩﺕ ﻛﺮﺩﻡ
ﺍﯼ ﯾﺎﺭ ﺩﻭﺭ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻝ ﻣﯽ ﺑﺮﯼ ﻫـﻨﻮﺯ
ﭼﻮﻥ ﺁﺗﺶ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺑﻪ ﺧـﺎﮐـﺴﺘـﺮﯼ ﻫـﻨـﻮﺯ
ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﺧﻂ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺑـﺮ ﺁﯾـﯿـﻨﻪ ﺍﺕ ﺯﻣـﺎﻥ
ﺩﺭ ﭼﺸﻤﻢ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺧﻮﺑﺎﻥ، ﺳـﺮﯼ ﻫـﻨـﻮﺯ
ﺳـﻮﺩﺍﯼ ﺩﻟـﻨـﺸـﯿـﻦ ﻧـﺨـﺴﺘﯿﻦ ﻭ ﺁﺧﺮﯾﻦ !
ﻋـﻤـﺮﻡ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺗـﻮﺍﻡ ﺩﺭ ﺳـﺮﯼ ﻫـﻨـﻮﺯ
ﺍﯼ ﭼﻠﭽﺮﺍﻍ ﮐﻬﻨﻪ ﮐﻪ ﺯﺁﻥ ﺳﻮﯼ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ
ﺍﺯ ﻫـﺮ ﭼـﺮﺍﻍ ﺗـﺎﺯﻩ، ﻓـﺮﻭﺯﺍﻥ ﺗــﺮﯼ ﻫـﻨــﻮﺯ
ﺑـﺎﻟـﯿـﻦ ﻭ ﺑـﺴـﺘـﺮﻡ، ﻫـﻤـﻪ ﺍﺯ ﮔﻞ ﺑﯿﺎﮐﻨﯽ
ﺷﺐ ﺑﺮ ﺣﺮﯾﻢ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺍﮔﺮ ﺑـﮕـﺬﺭﯼ ﻫـﻨـﻮﺯ
ﺍﯼ ﻧـﺎﺯﻧـﯿـﻦ ﺩﺭﺧـﺖ ﻧـﺨـﺴـﺘﯿﻦ ﮔﻨﺎﻩ ﻣﻦ !
ﺍﺯ ﻣـﯿـﻮﻩ ﻫـﺎﯼ ﻭﺳـﻮﺳـﻪ ﺑــﺎﺭﺁﻭﺭﯼ ﻫﻨﻮﺯ
ﺁﻥ ﺳﯿﺐ ﻫﺎﯼ ﺭﺍﻩ ﺑﻪ ﭘـﺮﻫـﯿـﺰ ﺑـﺴـﺘـﻪ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺳﺎﯾﻪ ﺳﺎﺭ ﺯﻟﻒ، ﺗﻮ ﻣـﯽ ﭘـﺮﻭﺭﯼ ﻫﻨﻮﺯ
ﻭﺍﻥ ﺳـﻔــﺮﻩ ﺷـﺒــﺎﻧــﻪ ﻧـﺎﻥ ﻭ ﺷـﺮﺍﺏ ﺭﺍ
ﺑﺮ ﻣﯿﺰﻫﺎﯼ ﺧﻮﺍﺏ، ﺗﻮ ﻣﯽ ﮔﺴﺘﺮﯼ ﻫﻨﻮﺯ
ﺑﺎ ﺟﺮﻋﻪ ﺍﯼ ﺯ ﺑﻮﯼ ﺗﻮ ﺍﺯ ﺧﻮﯾﺶ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ
ﺁﻩ ﺍﯼ ﺷﺮﺍﺏ ﮐﻬﻨﻪ ﮐـﻪ ﺩﺭ ﺳﺎﻏﺮﯼ ﻫﻨﻮﺯ
ﻣﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺩﻟﻢ ﺷﻌﻠﻪﻭﺭ ﺷﻮﺩ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺷﻮﺩ
ﻗﻠﺒﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﯾﺮ ﻏﺰﻝ ﻟﺮﺯﻩﻫﺎﯼ ﺗﻮﺳﺖ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺑﻠﺮﺯﺩ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻭ ﺯﺑﺮ ﺷﻮﺩ
ﻣﻦ ﺳﻌﺪﯼﺍﻡ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﮔﻠﺴﺘﺎﻥ ﻣﻦ ﺷﻮﯼ
ﻣﻦ ﻣﻮﻟﻮﯼ ﺳﻤﺎﻉ ﺗﻮ ﺑﺮﭘﺎ ﺍﮔﺮ ﺷﻮﺩ
ﻣﻦ ﺣﺎﻓﻈﻢ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﻧﮕﺎﻫﻢ ﻛﻨﯽ ﺍﮔﺮ
ﺷﯿﺮﺍﺯ ﭼﺸﻢﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﭘﺮ ﺷﻮﺭ ﻭ ﺷﺮ ﺷﻮﺩ
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻭﺍﺿﺢ ﺍﺳﺖ ﻏﻢ ﺑﯽ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻧﻢ
ﺍﺻﻼ ﺑﻌﯿﺪ ﻧﯿﺴﺖ ﻛﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺧﺒﺮ ﺷﻮﺩ
ﺩﯾﮕﺮ ﺳﭙﺮﺩﻩﺍﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﻫﺮ ﮔﻮﻧﻪ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﺳﺮ ﺷﻮﺩ
مجرمی عاشق و مفلوک و جدا افتاده
من و تو ما شده بودیم و جهان زیبا بود
تا شدی از دلم آسوده سوا افتاده
...
سر به خاک قدمت دارم و مستم اما
کی نگاهم به رخ ماه شما افتاده؟
عاشقم صبح الی شام و دلتنگ شما
روزگارم به تفال به دعا افتاده
روزگارم فقط از بی خبری لبریز است
روزگارم برهوتی است که وا افتاده
حافظ از معجزه ای ژرف خبر می آرد:
من شدم بنده و فال تو خدا افتاده
سلام حضرت آیینه های نورانی!
به یمن لطف شما عاشقیم و بارانی
چقدر بی تو غریبم عزیز دل! آری
نمی شود كه نباشی، خودت كه می دانی
هزار سایه ی باطل كه تلخ می خندند
گرفته اند تو را، داده اند مهمانی
هنوز بی كسی ام را نگفته ام به كسی
كه این، تمام كسم بوده با پریشانی
نشسته بر دل این شعر ها كه روزی تو
تمام سهم خودت را به بار بنشانی
(...و هرگز این غزل ساده پا نمی گیرد
مگر ز یوسفی آید خبر به كنعانی...)
به من اجازه بده نا تمام بگذارم
خودت ادامه بده روشنای نورانی
تمام زبان های زنده دنیا را کم اورده ام*
تو به من بیاموز
م
ی
خ
و
ا
ه
م
ت
را چگونه بنویسم؟
مرا به خلسه میبرد حضور ناگهانیت
سلام و حال پرسی و شروع خوش زبانیت
فقط نه کوچه باغ ما … فقط نه اینکه این محل
احاطه کرده شهر را شعاع مهربانیت
دوباره عهد میکنی که نشکنی دل مرا
چه وعدهها که میدهی به رغم ناتوانیت
جواب کن به جز مرا … صدا بزن شبی مرا
و جای تازه باز کن میان زندگانیت
بیا فقط خبر بده مرا قبول کردهای
سپس سر مرا بِبَر به جای مژدگانیت
کسی با "موج" موهایت "کنار" آمد به غیر از من؟
کسی با هستی اش پای قمار آمد به غیر از من؟
کدامین سنگدل فکر شکار افتاد غیر از تو؟
کدام آهو به میدان شکار آمد به غیر از من؟
تمام شهر در جشن "تماشا"ی تو حاضر شد
تمام شهر آن شب در شمار آمد به غیر از من
برایت دستمال کاغذی بودم، ولی آیا
کسی در لحظه بغضت به کار آمد به غیر از من؟
مرا از "جمع" خاطرخواه ها "منها" کن ای "حوا"
تو را کافیست "آدم" هر چه بار آمد به غیر از من
قهوه ام سر رفته ، حتما فال بر هم می خورد!
حال تقدیرم از این اقبال بر هم می خورد!
گرچه در این چند سال آرامشم را یافتم
مطمئنم باز هم امسال بر هم می خورد!
حرفهایم را کسی غیر از خودم نشنیده است!
ظاهرا در من لبانی لال بر هم می خورد !
حال و احوال مرا غیر از خودم از کس نپرس!
حال من دارد از این احوال بر هم می خورد!
ناگهان ترکیب برخی چهره های دلنشین
گاه با یک نقطه ی تبخال بر هم می خورد!
در زمان بدرقه با من نمی آید کسی!
حالم از اینگونه استقبال برهم می خورد!
حرف دل را در پیامی مختصر گفتم ولی –
هی پیامم موقع ارسال بر هم می خورد
ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ
ﺣﻘﯿﻘﺘﯽ ﺍﻧﮑﺎﺭ ﻧﺎ ﭘﺬﯾﺮ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺳﭙﯿﺪﯼ ﺻﺒﺢ
ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺳﯿﺎﻫﯽِ ﺷﺐ
ﻭ ﻫﺮ ﺷﺐ
ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺻﺒﺢ ﺳﭙﯿﺪﯼ ﺳﺖ
ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﻧﺘﻬﺎﯼ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯾﺶ
ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﺩﺭ ﺳﮑﻮﺗﯽ ﺁﺭﺍﻡ
ﮐﻪ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺗﻮ ﻣﻮﺍﺝ ﺍﺳﺖ
ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ
ﺑﻪ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽِ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯾﺖ
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻓﺘﻨﻢ ﻣﻨﺘﻈﺮﻧﺪ
ﺍﻣﻮﺍﺟﯽ
ﺑﻪ ﻧﺮﻣﯽِ ﻧﻔﺲ ﻫﺎﯾﺖ
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﺑﯽ ﺗﺎﺑﻨﺪ
ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﻭ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ
ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﻣﺎﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﺐ
ﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯ ،
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﺳﺖ
ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﭘﯿﺶ ﺑﯿﺎ ! ﭘﯿﺶ ﺑﯿﺎ ! ﭘﯿﺸﺘﺮ !
ﺗﺎ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻏﻢ ﺩﻝ ﺑﯿﺸﺘﺮ
ﺩﻭﺳﺖ ﺗﺮﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﻫﺮﭼﻪ ﺩﻭﺳﺖ
ﺍﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﻣﻦ ﺧﻮﯾﺶ ﺗﺮ
ﺩﻭﺳﺖ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺁﻧﮑﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﭼﻘﺪﺭ
ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﯿﺸﺘﺮ
ﺩﺍﻍ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺩﺍرﺍ ﺗﺮﻡ
ﺩﺭﺩ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺩﺭﻭﯾﺶ ﺗﺮ
ﻫﯿﭻ ﻧﺮﯾﺰﺩ ﺑﺠﺰ ﺍﺯ ﻧﺎﻡ ﺗﻮ
ﺑﺮ ﺭﮒ ﻣﻦ، ﮔﺮ ﺑﺰﻧﯽ ﻧﯿﺶ ﺗﺮ
ﻓﻮﺕ ﻭ ﻓﻦ " ﻋﺸﻖ" ﺑﻪ ﺷﻌﺮﻡ ﺑﺒﺨﺶ
ﺗﺎ ﻧﺸﻮﺩ ﻗﺎﻓﯿـــــــﻪ ﺍﻧﺪﯾﺶ ﺗﺮ
در آنسوی دریا زاده شده بودی
دور بودی
مثل تمام آرزوها،
و ریل ها
در مه زنگ زده بودند،
هیچ قطاری حاضر نبود
مرا به تو برساند،
من به تو نرسیدم،
من به حرفی تازه از عشق نرسیدم
و در ادامه خوابهای من
هرگز خورشیدی طلوع نکرد
بـه هـر زبـانی که بـدانی یـا نـدانی
خـالی از هـر تشبیه و استعـاره و ایهـام
تنهـا یک جملـه برایـت خـواهـم نوشت:
دوستت دارم خاص ترین مخـاطب خـاص دنیـا
ﺷﺒﯽ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺷﺒﻬﺎﯼ ﻓﺮﻫﺎﺩ
ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ
ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺳﺮﻭﻫﺎﯼ ﺳﺒﺰ ﻭ ﻋﺎﺷﻖ
ﻧﺸﺴﺘﻢ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺷﻘﺎﯾﻖ
ﺻﺪﺍﯾﻢ ﯾﮏ ﻧﯿﺴﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﯼ
ﻏﺮﻭﺏ ﻭ ﺣﺴﺮﺕ ﻭ ﭼﺸﻢ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﯼ
ﺑﻪ ﯾﺎﺩﺕ ﺍﯼ ﻋﺰﯾﺰ ﻧﺎﺯﻧﯿﻨﻢ !
ﺷﺒﯽ ﺗﻨﻬﺎ ﻭ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﻧﺸﯿﻨﻢ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺁﺗﺶ ﮐﻪ ﺷﺐ ﺭﺍ ﺷﻌﻠﻪ ﻭﺭ ﮐﺮﺩ
ﭼﻪ ﺑﺮ ﺟﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺟﺰ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺳﺮﺩ
ﺷﮑﻔﺘﻪ ﯾﺎﺩ ﮔﻞ ﺩﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯾﻢ
ﭘﺮ ﺍﺯ ﺣﺮﻓﻢ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺑﯽ ﺻﺪﺍﯾﻢ
ﺑﻪ ﺳﻮﮔﺖ ﺍﯼ ﭼﺮﺍﻍ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺩﻝ
ﭼﻮ ﮐﻮﻟﯽ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ
ﮐﻪ ﺗﺎ ﺷﺎﯾﺪ ﺯ ﺗﻮ ﯾﺎﺑﻢ ﻧﺸﺎﻧﻪ
ﺯ ﺗﻮ ﺍﯼ ﺷﺎﻋﺮ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺗﺮﺍﻧﻪ
ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﻢ ﺍﺯ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻣﻬﺘﺎﺏ
ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﺪ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺑﺴﺘﺮ ﺁﺏ
ﺗﻤﺎﻡ ﭼﺸﻢ ﺭﺍ ﻣﻦ ﺟﺴﺘﺠﻮﯾﻢ
ﻣﮕﺮ ﯾﺎﺑﻢ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻭﺑﺮﻭﯾﻢ
گریه نکن به حال من
اگرچه یکه و تنهام
توی زندونی از شیشه
رفیقم با همه غم هام
هوا ازتو نفس ازمن
بهاراز تو،سبد ازمن
یه لقمه نون عشق از تو
تپیدن های دل ازمن
این دل خسته من،بسته زنجیرتوبود
به تو اما نرسیدن،همه تقصیر تو بود
کارم از گریه گذشت و با لبم خندیدم
شوق من از غم تو،قصه و تفسیرتو بود
تودرچه حالی؟دراین حوالی
ازنسل باران،پاک وزلالی
اما چیم من درپیش چشمات
مجنون وشیدا با دست خالی
طنين دلنشين عاشق مي خواهد
پس از يك عمر رفتن و نرسيدن
لحظه اي سكوت دقايق مي خواهد
براي دور شدن از آنچه نزديك است
يك دريا عشق و يك نفس قايق مي خواهد
ز بس به مويه كشيده شد عذراي دلم
براي مرحم زخمش وامق مي خواهد
گسسته رگ و پيش ز تيرهاي دروغ
درين بستر مرگ طبيب حاذق مي خواهد
به لب رسيد جانش و هنوز ميدانم
دلم آواز شقايق مي خواهد
.....
ميدوني اين چي رو به من ثابت ميكنه ؟ اينكه تمام اين مدت فقط ادعا كردي و الان كه قراره ثابت كني جا زدي . نشون ميده كه نمي تونم روي تو حساب كنم . نشون ميده كه ممكنه اگر مشكلي پيش بياد خيلي راحت منو ترك مي كني و به همه چيز پشت پا مي زني.....
نه ، دلم نمي خواد فكر كنم ارمياي من همچين آدمي هست
فكر نمي كردم به اين راحتي منو كنار بذاري ...... به اندازه تمام سينه سرخ هاي دنيا بغض تو گلومه ....... به اندازه تمام ابراي دنيا چشام مي خواد بباره ..... به اندازه تمام موجهاي دنيا تو حسرت اومدن و نرسيدنم .... به اندازه تمام كوچه باغهاي دنيا دلم عاشقي مي خواد ....... به اندازه تمام غمهاي دنيا دلم شونه مهربون مي خواد ......... به اندازه تمام زمستون هاي دنيا دلم دست گرم مي خواد و به اندازه تمام تنهايي هاي دنيا دلم نوازش مي خواد .
اما تو به اندازه تمام چيزهايي كه من دلم مي خواد منو رها كردي ........